عمروبن جناده انصاری
هر کس رجزی میخواند و خودش را معرفی میکرد. رسم عرب بود. نسبتها آن قدر نابرابر بود که باید تک تک میدان میرفتند. حسین همه سربازی داشت. 6 ماهه تا 70 ساله. 11 ساله بود. آمد اجازه میدان بگیرد. اجازه نداد.
گفت:" شاید مادرش راضی نباشد." آخر پدرش در حمله اول شهید شده بود.
-"مادرم، خودش فرمان داده به میدان بروم".
اجازه داد. عمرو به میدان رفت. رجز خواند. اما متفاوت.
"امیری حسین و نعم الامیر". "مولایم حسین است و چه خوب مولایی".
کشتندش. سرش را هم بریدند. پیش کش کردند برای مادرش. سر را برداشت. خاک و خون را از سرش گرفت. نه گریه کرد، نه بی تابی. سر پسرش را پرت کرد طرف دشمن.
زیر لب میگفت: "چیزی که برای خدا دادهایم، پس نمیگیریم."